دیروز که بابایی آخرین امتحانشو داشت ، من هم تصمیم گرفتم برای پیگیری مسائل ترم آینده ام برم دانشگاه. این شد که خیلی سریع گل پسر رو آماده کردیم و راه افتادیم سمت دانشگاه. تا بابایی امتحانشو بده، من و پسرم رفتیم توی مسجد و کلی مورد استقبال خانم های توی مسجد قرار گرفتیم. بعد هم که بابایی اومد، با پسری که لای پتو ساندویچ شده بود راه افتادیم سمت دانشکده. توی راه مدام با لبخندهای عابرین روبرو می شدیم و جمله "آخی،نازی..." چند تا عکس هم از محمدسجاد گرفتیم تا اولین حضورش رو در محیط دانشگاه براش جاودانه کنیم. پسرم در کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه: (پسرم وقتی شما توی شکم مامان بودی، بارها همین جا از خدا خواستم که تو هم مثل این شهدا، زندگیت ارز...